۱۳۸۹/۶/۷

سیاه بود آن روزگار



سیاه بود آن روزگار. به سیاهی کلاسور نوجوان دبیرستانی، که ناظم، با تیغ پاره پاره اش می کرد. به سیاهی موی دانش آموزی که به جرم اندکی بلند بودن، مدیر “چهارراه” می انداخت بینشان. به سیاهی زندگی آن همکلاسی دبستانی، که ده سالی از تو بزرگتر بود و آواره جنگ و دست فروشی می کرد تا زندگی خانواده شان بچرخد و خانه شان از گِل بود و پیتهای خالی روغن نباتی. به سیاهی خانه هایی که در “دره” ساخته شده بودند، کنار رودخانه! فاظلاب.

سیاه بود آن روزگار. لباسها، قیافه ها، حرفها، زندگی ها، همه چیز. مادری که ضجه می زد برای پسری که سربازی برده بودندش به جبهه. زنی که ضجه می زد برای شوهری که در کارخانه، آتش گرفته بود در حمله هوایی. سیاه بود. به سیاهی روزگاری که مرگ، بر همه چیز سایه داشت. هر روز شهید. هر روز مفقود. هر روز موجی و ترکش خورده. هر روز اسیر. هر روز هواپیما. هر روز کابل معلم. هر روز یقه چرک. هر روز راهپیمایی. هر روز قلکهای نارنجکی. هر روز سخنرانی مدیر سر صف. هر روز، هر روز، هر روز…سیاه بود. سیاه بود همه نقاشی هایی که می کشیدیم. همه جنگ بود و توپ و تانک و هواپیما. چه می دانستیم زندگی یعنی چه…
جنگ بد چیزی است. جنگ سیاه است.
آن روزها خوشی هم بود. کوچک. خیلی کوچک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر