۱۳۸۹/۶/۷

سیاه بود آن روزگار



سیاه بود آن روزگار. به سیاهی کلاسور نوجوان دبیرستانی، که ناظم، با تیغ پاره پاره اش می کرد. به سیاهی موی دانش آموزی که به جرم اندکی بلند بودن، مدیر “چهارراه” می انداخت بینشان. به سیاهی زندگی آن همکلاسی دبستانی، که ده سالی از تو بزرگتر بود و آواره جنگ و دست فروشی می کرد تا زندگی خانواده شان بچرخد و خانه شان از گِل بود و پیتهای خالی روغن نباتی. به سیاهی خانه هایی که در “دره” ساخته شده بودند، کنار رودخانه! فاظلاب.

سیاه بود آن روزگار. لباسها، قیافه ها، حرفها، زندگی ها، همه چیز. مادری که ضجه می زد برای پسری که سربازی برده بودندش به جبهه. زنی که ضجه می زد برای شوهری که در کارخانه، آتش گرفته بود در حمله هوایی. سیاه بود. به سیاهی روزگاری که مرگ، بر همه چیز سایه داشت. هر روز شهید. هر روز مفقود. هر روز موجی و ترکش خورده. هر روز اسیر. هر روز هواپیما. هر روز کابل معلم. هر روز یقه چرک. هر روز راهپیمایی. هر روز قلکهای نارنجکی. هر روز سخنرانی مدیر سر صف. هر روز، هر روز، هر روز…سیاه بود. سیاه بود همه نقاشی هایی که می کشیدیم. همه جنگ بود و توپ و تانک و هواپیما. چه می دانستیم زندگی یعنی چه…
جنگ بد چیزی است. جنگ سیاه است.
آن روزها خوشی هم بود. کوچک. خیلی کوچک.

جمعه و فيلم سينمايي



تمام دلخوشی، فیلم بعدازظهر جمعه بود. آن روزهای جمعه ای که پر بود از رشادتهای انگلیسیها و فرانسوی ها و روسها در برابر دشمان متجاوز هیتلری. پر بود از “بادُر” (2)، که دو پایش را داده بود در جنگ و همچنان خلبانی می کرد. پر بود از زیردریایی های سیاه انگلیسی که شش درجه به چپ، با سرعت چهل گره دریایی، “اژدر” ها می فرستادند برای ناوهای آلمانی. جمعه هایی که پر بود از مین های ضد دریایی که ناوها را منفجر می کردند و فرانسوی های ارتش زیرزمینی را عزادار. جمعه هایی که پربود از بازار سیاه پاریس، که اندک کره و سوسیس، به بهای خون پدر خانواده تمام می شد و همه اینها، بعد از آن برنامه کودکی بود که بهترین برنامه هایش، زبلخان و میشا و خرس مهربان و پسرشجاع بود. برنامه کودکی که بعد از قصه های پر غصه “ظهرجمعه” “رضا رهگذر” بود. سالی چند بار عیدی می آمد و تولدی، تا لورل و هاردی، بزی را ببرند به قایق، تا شیرش را بخورند و شاد شوند. یا نورمن، که در برای فرار از پلیس، در مسابقه دو ماراتن شرکت می کرد و اول هم می شد. هم چیز تکراری بود به حد جنون. تمام فیلمها، وسطش نوار پاره می کردند و “ادامه برنامه تا چند لحظه دیگر”. قوانین اردوگاههای آلمان نازی و راههای فرار را حفظ بودیم. همه را.

۱۳۸۹/۶/۲

مدرسه و دهه شصت



مدرسه رفتن اون دوران هم عالمي داشت يادمه  مدرسه  میرفتیم… یک کلاسی داشتیم که ظرفیتش 30 نفر بود که البته ما 45 نفر بودیم  تقریبا روی هم می‌نشستیم که در جمع بد هم نبود خوش میگذشت مثلا در طول سال تحصیلی، کلهم یک بار نوبت انشا خواندن به هر کس بیشتر نمیرسید تازه اگر خوش‌شانس بودی بیست و پنج دقیقه اول هر کلاسی هم به حضور و غیاب میگذشت  دهن معلم بینوا، کف میکرد تا اسم 45 نفر را بخواند در عوض سالی دو بار به ما دفتر و مداد ارزان قيمت میدادند از همین دفترهایی که کاغذشان شبیه کتیبه‌های دوره فرعون بود همانهایی که پشتشان می‌نوشتند تعلیم و تعلم عبادت است.
همه اینها پوستمان را کلفت کرد… مثل کرگدن… انعطاف پذیرمان کرد… یاد گرفتیم که زندگی مانند جنگل است… و این یکی از مهمترین درس‌هايي كه اون دهه به جوانانش آموزش داد. همینها بود که امروز وقتی بچه‌ای را میبینم که سر رنگ کفشش چانه میزند، میخواهم خرخره‌اش را بجوم (البته شوخي كردم)

۱۳۸۹/۶/۱

شبهای بمب بارون


شبهای بمب بارون تاریکی محض همه جا.صداي آژير قرمز (توجه! توجه! صدايي كه همكنون ميشنويد اعلام وضعيت قرمز و معني و مفهموم آن اين است كه محل خود را ترك و به پناهگاه برويد) كه بعد از پايان گفته صدايي بصورت زيرو بالاي وحشناك به صدا در ميامد بعد صداي ضد هوايي ميومد كه از پادگان‌هاي داخل شهر به سمت هواپيماهاي عراقي شليك ميشد كه شبيه به آتش بازي بود اين زمان 20 الي نيم ساعت طول ميكشيد .بعد از پايان نبرد دوباره صداي آژيري بصورت ممتد و مستقيم پخش ميشد با اين گفته (توجه! توجه! علامتي كه هم‌اكنون مي‌شنويد اعلام وضعيت عادي يا سفيد است و معني و مفهوم آن اين است كه حمله‌ي هوايي خاتمه يافته و يا احتمال وقوع آن از بين رفته است. از پناه‌گاه خارج شويد) همين ‌كه صداي آژير را مي‌شنيديم مي‌رفتم سريع برق اتاق را روشن ميكرديم.در اين موقع اينگار دنيا رو بهمون ميدادند.

گشت كميته




كميته انقلاب اسلامي نهادي نظامي بود كه وظيفه‌اش مانند نيرو انتظامي حال حاضر بود.واحدي درونش فعال بود بنام گشت كميته كه مشخص‌اش يك ماشين پاترول سفيد رنگ با نواري به رنگ زيتوني به عرض تقريبي 50 سانتيمتر كه دوره ماشين كشيده شده بود.رنگ لباس نيروهاش هم زيتوني بود.اگه از جووناي آن سال‌ها بپرسيد محال است كه با نام كميته آشنا نباشد.گشت كميته وظيفه‌اش برخورد با دخترها با پسرهاي به اصطلاح آن موقع بد حجاب بود (واقعا بد حجاب‌هاي آن موقع با حجاب الان ميشه گفت) سوار بر پاترول مي‌كردند و به قرارگاه خود جهت اصلاح و تربيتشان انتقال مي‌دادند.در اين مورد براتون يك خاطره بگم در كوچه محل زندگيمان خانواده ارمني زندگي ميكردند.اين خانواده پسري داشتند موهاش طلايي و كمي تا قسمتي شباهتي به دخترها داشت.فكر كنم اين بنده خدا را 3 يا 4 بار كميته گرفتنش به هوايي كه يك دختر بي‌حجاب را گرفتند.اين نيرو بعد ها در سال 1369 با يك سري نيروهاي ديگر مثل ژاندارمري و پليس ادغام و به اسم نيروي انتظامي تغيير كرند.ولي هرچه بود اون رنگ لباس و ماشين پاترولش تو ذهن همه جووناي دهه شصتي باقي ماند

۱۳۸۹/۵/۳۰

سرود یک تکه ابر بودیم ایام دهه فجر



قدیم‌ها (دهه ۶۰) رسم بود که در روزهای دهه فجر برنامه کودک برنامه‌های خیلی ویژه داشت. «چاق و لاغر»، «زباله‌دان تاریخ» و «پدر پادشاه» مال همین روزها بودند. معمولاً یک جنگ روزانه هم پخش می‌شد که چند سرود و میان‌برنامه نمایشی داشت.

این سرود هم یکی از سرودهای محبوب یکی از آن جنگ‌هاست که چند پسر نوجوان سیزده، چهارده ساله می‌خواندندنش (همان‌هایی که سرود «بابام رو تو ندیدی؟» را می‌خواندند). یادم هست یکی‌شان خیلی خوش‌قیافه بود و تقریباً همه دخترهای نوجوان اطراف من (یعنی سی و چند ساله‌های الان) توی نخش بودند:


متن سرود:

یک تکه ابر بودیم              بر سینه آسمان

یک ابر خسته سرد            یک ابر پر ز باران

خورشید گرممان کرد         باران شدیم، چکیدیم

ما قطره قطره بر خاک       از آسمان رسیدیم

صد رود کوچک از ما       بر خاک شد روانه

از دشت‌ها گذشتیم            رفتیم شادمانه

با هم شدیم یک رود          رودی بزرگ و زیبا

غرنده و خروشان            رفتیم به سوی دریا

دریا چه مهربان بود          آبی و لبریز از آب

رفتیم تا رسیدیم               پیروز شد انقلاب

کارتون پسر شجاع




پسر شجاع در اوایل دهه شصت خورشیدی توسط شبکه اول تلویزیون ایران به فارسی دوبله و پس از آن چندین بار از این شبکه پخش شد. استقبال از این کارتون در آن زمان به حدی بود که روزنامه اطلاعات نیز مقالهای را به آن اختصاص داد.

پسر شجاع یک سریال اپیزودیک بود و هر قسمت آن یک داستان داشت. داستانهای این کارتون در یک جنگل رخ میدهد و شخصیت اصلی ان یک بچه سمور به نام پسر شجاع است.
شخصیتهای این سریال به رسم کارتونهای آن زمان به دو گروه مثبت و منفی تقسیم میشدند. یه جز پسر شجاع، شخصیتهای زیر

شخصیت مثبت این سریال بودند:
پدر پسر شجاع
خانوم کوچولو
خرس مهربون
دکتر


در کنار اینها سه شخصیت منفی زیر هم حضور داشتند:
شیپورچی

خرس قهوهای

روباه مکار
همانطور که مشاهده میشود نام گذاری شخصیتهای این سریال در نسخه فارسی آن بطور واضحی با توجه به فرهنگ فارسی زبانان انجام شدهاست.





عکس/تبلیغات سینمای دهه60و80

تنها تفاوت سینمای دهه 60 و دهه 80 تنها در فیلم ها و محتوا نیست بلکه قالب تبلیغات هم دگرگون شده است.

دهه 60


دهه 80


عكس‌هاي زيباي دوران مدرسه






بنزين كوپني


شايد اسم كوپن بياد شما را ياد روغن نباتي پنير برنج قندوشكر بندازه ولي بنزين هم كوپني بود نميدونم فكر كنم سالهاي 65 يا 66 بود. اتفاقاً روز قبل از اجرايي شدن طرج بنزين كوپني كه جمعه بود با خانواده رفته بودم بيرون هر بنزين خونه‌اي ميرقتيد شلوغ با صف‌هاي طولاني مثل صف‌هاي حال حاضر گاز كه تفاوت با الان بي‌نظمي عجيبي بود كه خدا رو شكر الان نيست.يادمه اون موقع بنزين ليتري 3 تومان بود بله يعني 30 ريال كه الان شايد كسي باورش نشه كه تو عرض تقريبا 24 سال 133 برابر شده.
يادمان نرود آن روزگار